با عزیزان در نیامیزد دل دیوانه ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه ام
از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خنده مستانه ام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه ام
از چو من ٱزاده ای الفت بریدن سهل نیست
میرود با چشم گریان سیل از ویرانه ام
آفتاب آهسته بگذارد درین غمخانه پای
تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه ام
بار خاطر نیستم روشن دلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایه پروانه ام
|